جدول جو
جدول جو

معنی کار دیو - جستجوی لغت در جدول جو

کار دیو
(رِ وْ)
کنایه از کار وارونه و بخلاف عادت. کار دیو است و وارونه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردیا
تصویر کاردیا
منفذی در ناحیۀ بالایی معده که به مری متصل می شود، فم المعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردی
تصویر کاردی
قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
فرهنگ فارسی عمید
(رِ قَ)
کار کهن. امر دیرینه، کار بی قدر و مبتذل و بی رتبه:
چنان زد ز زر گران قدر سیم
که شد یارۀ زهره کار قدیم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ نَ /نُو)
عملی تازه. احدوثه
لغت نامه دهخدا
نام شهری در بیزانس که بحریۀ ایران در زمان داریوش بزرگ بقول هرودت بجز آن سایر شهرها را گرفته و خراب کرد، (ایران باستان، چ 1 ص 656)
لغت نامه دهخدا
شهر و بندر ’گراند برتانی’ (گال) کرسی کنت نشین ’گلامورگان’، سکنه 243000 تن، محصول آن زغال، فلزات استخراجی و مواد شیمیائی است
لغت نامه دهخدا
(یُ)
اگوست آمبرواز. طبیب دانشمند فرانسوی، فرزند ’پیر الکساندر’. وی در سال 1818 میلادی در پاریس متولد شد و بسال 1879 در همان شهر وفات کرد. در سال 1850 بسمت طبیب مریضخانه ها منصوب شد و در1858 به استادی طب قانونی و عضویت اکادمی طب انتخاب شد. آثار فراوانی دارد از آن جمله: ارتباط طب قانونی جنایت کنتس دو گرلیتز، فرهنگ صحی عمومی و سلامت، مطالعۀ طب قانونی درباب سؤقصد اخلاقی، مطالعۀ طب قانونی درباب سقط جنین، مسألۀ طب قانونی درباب امراض شخصی و امراض ساری
لغت نامه دهخدا
منسوب به کارد،
- گوسفند (گاو) کاردی، گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند،
،
شفتالوی بزرگ دیررس، قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند، هلوی کاردی
لغت نامه دهخدا
آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهادۀ تیزاطراف و میان آن بار آن نهاده، شکوفۀ نخستین خرما، اول بار خرما، طلع، (مهذب الاسماء) : ضحک، کاردو خرما، (مهذب الاسماء)، ضب ّ، شکوفه ای که از کاردو بیرون آید، (مهذب الاسماء)، مقراض بزرگی که پشم را بدان میبرند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُهَِ وْ)
دساسه، سماروغ سفید و آن رستنی باشد که آن را خایه دیس و کلاه دیو نیز گویند. (حاشیه منتهی الارب). و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رودی است به بخارا که اسم دیگر آن فراوازالسفلی است. (تاریخ بخارا ص 39)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
خصله. (دهار). معروف. حسنه
لغت نامه دهخدا
(رِ)
عرف. (ترجمان القرآن). کار نیکو و گزیده کردن، تعاطی. (منتهی الارب). کار نیکو کردن، صنعت.
- امثال:
کار نیکو کردن از پر کردن است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس. 12هزارگزی جنوب میناب، واقع در 4هزارگزی باختر. راه مالرو. جاسک به میناب. جلگه و گرمسیر و مالاریائی و دارای 130 تن سکنه است. آب از چاه دارد. محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از سرداران کفار هند که بمخالفت با شیرشاه (متوفی 952 هجری قمری) قیام کرد و بهمدستی سلهدی گروه بیشماری از مسلمانان از جمله احمدخان سور و سپاهیانش را کشتند و سرانجام در نبردی که با سپاه شیرشاه بفرماندهی رومی خان کرد کشته شد، رجوع به تاریخ شاهی ص 221 و 224 و 229 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دیوْ)
دم دیو. افسون شیطان: اینهمه باد دیو بر جان تست. (تاریخ بیهقی ص 372). رجوع به باد شود
لغت نامه دهخدا
کسی که بکاری می پردازد آنکه مباشر کاری شود، سنگ محکم یا ستون سنگی استواری که در ساختن عمارت بکار برند. یا کار گیر بنا. سنگی محکم که بدان ساختمانی بنا کنند، نوعی پارچه درشت و ستبر، سرداب زیر زمین، غار کهف، گنبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار بیوس
تصویر کار بیوس
منتظر خدمت بی حقوق
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که کشیده گران و گلابتون دوزان لفافه کار خود سازند به جهت محافظت آن لفافه ای که زر دوزان برای قماش سازند، دسته و بسته پشتاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردیت
تصویر کاردیت
فرانسوی گشاماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار دار
تصویر کار دار
انکه دارای کار شغلی است، عامل والی حاکم: (پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت بجهان اندر هر کجا پادشاهی وی بود امیران و خلیفتان و کار داران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند) (تاریخ بلعمی)، وکیل مامور، سکه زننده سازنده پول، مامور سیاسی که در غیاب وزیر مختاریا سفیر کبیر موقتا. نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار میشود شارژدافر یا کار دان فلک. هفت سیاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار دیده
تصویر کار دیده
کار آزموده تجربه کرده مجرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار قدیم
تصویر کار قدیم
سالینه، کار بی ارج
فرهنگ لغت هوشیار
خداوند کار کار فرما، حاکم امیر (در گیلان و مازندران)، پادشاه توضیح در برهان بکسر ثالث و کاف فارسی آمده و صحیح نیست ولی گاه در اشغار باضافات آمده کار کیایی کارو کیا
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرما بن بر آید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده شکوفه نخستین خرما طلع: (و نخل - و خرماستانها - طلعها هضیم - که کاردوی آن نازکست و نرم چنانک در دهان نمی بریزد و کارد و آن خرما باشد که نخست پیدا آید در غلاف خردک خردک چون کنجد) (تفسیر کمبریج ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردو
تصویر کاردو
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده، شکوفه نخستین خرما، طلع
فرهنگ فارسی معین
از توابع بخش بهنمیر بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در گرجی محله ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
زردی چهره
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که به عمدکاری را نادرست و معیوب به پایان رساند
فرهنگ گویش مازندرانی
کردی
فرهنگ گویش مازندرانی